بیچاره پاییز…

دستش نمک ندارد! این همه باران به آدم ها می بخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او می زنند…

خودمانیم…

تقصیر خودش است؛

بلد نیست مثل « بهار» خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد!

سیاست « تابستان » را هم ندارد که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند…

بیچاره…

بخت و اقبال «زمستان» هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد.

او « پاییز» است.

روراست و بخشنده ! ساده دل،فکر می کند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد، روزی…جایی…لحظه ای… از خوبی هایش یاد می کنند!

خبر ندارد آدم ها روراست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمی گذارند…

عادت آدم ها همین است!…

یکی به این پاییز بگوید آدم ها یادشان می رود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای!!

دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگ هایت می گذارند و می گذرند.

تنها یادگاری که برایت می ماند…

« صدای خش خش بر گ های تو بعد از رفتن آنهاست.»

ناراحت نباش پاییز!

این مردم سال هاست به هوای بارانی می گویند… خراب!

اما من دوستت دارم…

یک لحظه خود را در کوچه ای پاییز زده دیدم، یک عمر عاشق پاییز شدم، فصل طلایی من زیباترین فصل سال در برابر چشمه های من، در این کوچه باغ پاییزی، اگر بی احساس هم باشی، این فصل رویایی تو را به اوج احساس خواهد برد .حالا من هستم و قلب پر احساسم و یک دنیا برگ های طلایی دنیا می درخشد در پادشاه فصل های سال

آسمان طلایی است، وای که غروب پاییز چه رویای زیبا ییست.

موضوعات: دل نوشته  لینک ثابت



[شنبه 1395-11-09] [ 02:05:00 ب.ظ ]